فیض کاشانی:یاد آن روز که از زلف گره وا میکرد دو جهان بستهٔ آن جعد چلیپا میکرد
❈۱❈
یاد آن روز که از زلف گره وا میکرد
دو جهان بستهٔ آن جعد چلیپا میکرد
نظری سوی من خسته نهان میافکند
نگه حسرتم از دور تماشا میکرد
❈۲❈
تیر مژگان به دم میزد و جانم به دعا
تبر دیگر به همان لحظه تمنا میکرد
هرچه میدید در این ملک به غارت میداد
هرچه میدید درین بادیه یغما میکرد
❈۳❈
آتشی در دل و جان زان رخ تابان میزد
علم فتنه به پا زان قد رعنا میکرد
خویش را جمع و پریشانی دلها میخواست
گاه بر زلف گره میزد و گه وا میکرد
❈۴❈
گاه بر مملکت عقل شبیخون میزد
گاه تاراج دل و دین بعلالا میکرد
گاه جان و تنم او ز آتش حسرت میسوخت
از ره دیده گهم غرقهٔ دریا میکرد
❈۵❈
گاه با من ز سر لطف دمی وا میشد
گه به زعم دل من قهر بر اعدا میکرد
غمزه و قهر و عتاب و گله و عشوه و ناز
بهر صید دلم اسباب مهیا میکرد
❈۶❈
آتشی بود چو رخساره به می میافروخت
آفتی بود چو قصد صف دلها میکرد
دل دیوانه گهی کعبه و گه بتکده بود
گاه میبست در فیض و گهی وا میکرد
❈۷❈
عاقبت فیض چو تن داد درین بحر محیط
یافت آن گوهر معنی که تمنا میکرد
کامنت ها