فیض کاشانی:سر چو بی عشقست ننک جان بود دل که بی دردست نام آن بود
❈۱❈
سر چو بی عشقست ننک جان بود
دل که بی دردست نام آن بود
دل که در وی درد نبود کی دلست
جان چه سوزی نبودش کی جان بود
❈۲❈
دل ندارد جان ندارد هیچ نیست
هر کسی که بیغم جانان بود
جان ندارد غیر آن کو روز و شب
آتش عشقیش اندر جان بود
❈۳❈
دل ندارد غیر آنکو همچو من
داغ عشقی در دلش پنهان بود
دردها را عشق درمان میکند
گرچه درد عشق بیدرمان بود
❈۴❈
داغها را عشق مرهم مینهد
زانکه داغ عشق مرهمدان بود
عشق باشد مرد را سامان و سر
خود اگرچه بیسر و سامان بود
❈۵❈
عشق اگرچه خود ندارد خان و مان
عاشقانرا عشق خان و مان بود
آخر از عاشق جنون طاهر شود
دود آتش فیض چون پنهان بود
کامنت ها