فیض کاشانی:بشارت کز لب ساقی دگر می صاف میآید صفای سینه داده بر سر انصاف میآید
❈۱❈
بشارت کز لب ساقی دگر می صاف میآید
صفای سینه داده بر سر انصاف میآید
رسید این مژده از بالا بشارت ده حریفان را
که عنقای می صافی ز کوه قاف میآید
❈۲❈
همه عالم ز یک می مست لیکن اختلافی هست
ز عاشق نیستی خیزد ز زاهد لاف میآید
ز یک جا مست مستیها تفاوت شد ازین پیدا
که زاهد میکشد دُردی و ما را صاف میآید
❈۳❈
نمیباشد دل بیغش نماند از صاف جز نامی
به گوش از صافی صوفی همین اوصاف میآید
رمید از پیشم آن آهو ولیکن سرخوشم از بو
ز آهو گر جدا شد نافه عطر از ناف میآید
❈۴❈
جدا گشتم ز اصل خود چو جزوی کز کتاب افتد
ولی شیرازهٔ اجزا از آن صحاف میآید
من بیدل ز دلدارم بسی امیدها دارم
بشارتهای بهبودی مرا ز اطراف میآید
❈۵❈
کند در لطف اگر غرقم از آن قهار میزیبد
بسوزد گر به نار قهر از آن الطاف میآید
نثار خاک پایش را ندارم رایج نقدی
ز من بپذیرد ار قلبی از آن صراف میآید
❈۶❈
مرا در راه عشق او بسی افتاد مشکلها
کند گر مشکلاتم حل از آن کشاف میآید
سزد ار هرکسی کاری کند هر حاملی یاری
ز خوبان تَرکِ انصاف و ز ما انصاف میآید
❈۷❈
بده ساقی می بیغش که چون از صاف سرخوش شد
به دل از عالم بالا معانی صاف میآید
سر غوغا ندارد فیض ملا گفتوگو کم کن
ز اهل دل بیاید آنچه از اجلاف میآید
کامنت ها