فیض کاشانی:در جان و دل چو آتش عشقش علم کشید سلطان صبر رخت به ملک عدم کشید
❈۱❈
در جان و دل چو آتش عشقش علم کشید
سلطان صبر رخت به ملک عدم کشید
مهرش چو جای کرد در اوراق خاطرم
بر حرفهای غیر یکایک قلم کشید
❈۲❈
دل را که بود طایر قدسی بریخت خون
شوخی نگر که تیغ بصید حرم کشید
شد زنده سر که در قدم دوست خاک شد
جان مرد چون ز درگه جانان قدم کشید
❈۳❈
در بزم عشق هرکه به عیش و طرب نشست
بس جرعها ز خون جگر دم بدم کشید
گرچه بسی کشید دلم از شراب عشق
از جام بود خم و سبو بحر کم کشید
❈۴❈
ز نهار فیض دست مدار از شراب عشق
تا آنزمان که بحر توانی بدم کشید
کامنت ها