فیض کاشانی:آمد خیالش دوشم در آغوش بگرفت تنگم رفتم از هوش
❈۱❈
آمد خیالش دوشم در آغوش
بگرفت تنگم رفتم از هوش
هشیار گشتم دیدم جمالی
کز دیدنش عقل گشت مدهوش
❈۲❈
گفتم میم ده تا مست گردم
گفتا که پیش آیی از لبم نوش
چون پیش رفتم تا گیرمش لب
لب ناگرفته رفت از سرم هوش
❈۳❈
زان پس دگر من خود را ندیدم
تا آنکه گشتم از خود فراموش
گوئی که من خود هرگز نبودم
او بوده تنها من بوده روپوش
❈۴❈
بودم نقابی یا خود سرابی
او بوده هم دوش خود را در آغوش
نی مست بودم نی هست بودم
بودم خیالی در خواب خرگوش
❈۵❈
این قصه را فیض جائی نگوئی
میدار در دل میباش خاموش
کامنت ها