فیض کاشانی:دل برد از من ترک قباپوش بسته کمر من در خیل هندوش
❈۱❈
دل برد از من ترک قباپوش
بسته کمر من در خیل هندوش
از حد چو بگذشت ایام هجرش
در خفیه رفتم تا بر سر کوش
❈۲❈
گفتم وصالت گفتا رخ دوست
تا وقتش آید اکنون تو میکوش
گفتم نگاهی گفتا که زود است
چندی بحسرت خون جگر نوش
❈۳❈
گفتم که لطفی گفتا که خامی
در دیگ قهرم یکچند میجوش
گفتم که زلفت زد راه دینم
گفتا چه دینی پر زهد مفروش
❈۴❈
گفتم که خون شد دل در غمت گفت
در یاد ما کن دل را فراموش
گفتم که هجرت بنیاد ما کند
گفتا که ای فیض بیهوده مخروش
❈۵❈
رفتم که دیگر حرفی بگویم
بر لب زد انگشت یعنی که خاموش
کامنت ها