فیض کاشانی:براوج خوبی دیدم مهی شب گفتم زمهرش در تاب و در تب
❈۱❈
براوج خوبی دیدم مهی شب
گفتم زمهرش در تاب و در تب
گفتم چه باشد نزد من آئی
در خدمت تو باشم یک امشب
❈۲❈
گفتا چه مطلب از خدمت من
گفتم چه باشد غیر از تو مطلب
گفتا بیایم منزل کدامست
گفتی که شد روز در چشمم آن شب
❈۳❈
گفتم ثنایش کردم دعایش
در حفظ دارش از چشم یا رب
آمد بمنزل بنشست در دل
گفتی که جانی آمد بقالب
❈۴❈
گفتا چه خواهی ؟ گفتم جمالت
گه مست از چشم گه بیخود از لب
از زلف گاهی خاطر پریشان
از غمزه گاهی در تاب و در تب
❈۵❈
گفتا که چشمم مستیست خونخوار
وین زلف و غمزه مار است و عقرب
چون تو گرفتار داریم بسیار
در دام زلف و در چاه غبغب
❈۶❈
میگفت سرخوش شیرین و دلکش
گفتی که شکر میبارد از لب
گفتم لبت را یعنی ببوسم
شد در حیا زد انگشت بر لب
❈۷❈
گفتم دهانت گفتا که حرفیست
بی جام و باده و آنگه لبالب
گفتم که بالات گفتا بلائیست
بگذر بخیری زین گونه مطلب
❈۸❈
این گفت و برخواست صد فتنه شد راست
روز قیامت دیدم من آن شب
چون بنگریدم کس را ندیدم
نی پیش و نی پس نه راست و نه چپ
❈۹❈
در سوز دل ماند از حسرتش فیض
با آه و ناله با بانگ یا رب
دل بکن جانا از این دیر خراب
کاسمان در رفتنت دارد شتاب
کامنت ها