فیض کاشانی:آن روی در نظر چو نداری ببار اشک چون حق بندگی نگذاری ببار اشک
❈۱❈
آن روی در نظر چو نداری ببار اشک
چون حق بندگی نگذاری ببار اشک
از بهر کار آمدهٔ یا به ساز کار
ور نه بعذر بیهده کاری ببار اشک
❈۲❈
از پای تا بسر همه تقصیر خدمتی
در عذر آن بگریه و زاری ببار اشک
ریزند اشکهای ندامت مقصران
جانا مگر تو چشم نداری ببار اشک
❈۳❈
روز شمار تا نشوی از خجالت آب
بشمار جرم خویش و بزاری ببار اشک
آمد خزان عمر و بهارش ز دست رفت
در ماتمش چو ابر بهاری ببار اشک
❈۴❈
چون وقت کار رفت فغان نیز میرود
اکنون که هست فرصت زاری ببار اشک
خلق از حجاب گریه شود مر ترا برون
بر روز خویش در شب تاری ببار اشک
❈۵❈
بیشمع روی دوست چو شب میکنی بروز
چون شمع سوزناک به زاری ببار اشک
تا هست آب در جگر و چشم تر بسر
بر کردهای خویش بزاری ببار اشک
❈۶❈
تخمی چو کشت دهقان آبیش میدهد
تخم عمل تو نیز چو کاری ببار اشک
سوی جحیم تا نروی از ره نعیم
آهی بکش چو فیض و بزاری ببار اشک
کامنت ها