فیض کاشانی:پیوسته خستهٔ غم یارم چهسان کنم در عشق آن نگار فکارم چهسان کنم
❈۱❈
پیوسته خستهٔ غم یارم چهسان کنم
در عشق آن نگار فکارم چهسان کنم
موئی شدم ز حسرت موی میان او
موئی از او بدست ندارم چهسان کنم
❈۲❈
بستم دلی در او و گسستم ز غیر او
از بزم وصل او بکنارم چهسان کنم
چون من گدای را ره وصلش نمیدهند
تاب فراق دوست ندارم چهسان کنم
❈۳❈
چون گشت رفته رفته دلم در فراق او
این خون اگر ز دیده نبارم چهسان کنم
از دست رفت و صبر و شکیبائیم نماند
راهی بکوی دوست ندارم چهسان کنم
❈۴❈
روزم شبست بیرخ چون آفتاب تو
بی او همیشه در شب تارم چهسان کنم
گیرم که او نقاب برافکند و رخ نمود
چون تاب آنجمال نیارم چهسان کنم
❈۵❈
گفتی که صبر چارهٔ در دست فیض را
بر صبر نیز صبر ندارم چهسان کنم
کامنت ها