فیض کاشانی:از بخت شکوه دارم و از دست یار هم از دست خویش نالم و دست نگار هم
❈۱❈
از بخت شکوه دارم و از دست یار هم
از دست خویش نالم و دست نگار هم
از صد هزار دل ننوازد یکی بلطف
گر جان کنند در قدم آن نثار هم
❈۲❈
یکبار پرسشی بغلط هم نمیکند
از عشق ننگ دارد و از یار عار هم
کی گیرد او ز حال دل عاشقان خبر
کز خود خبر ندارد و از سرّ کار هم
❈۳❈
بیند اگر در آینهٔ خود را ز خود رود
آگه شود ز حال دل بیقرار هم
کی میکند در آئینه خود بین من نظر
دارد ز عکس خویش در آئینه عار هم
❈۴❈
حسنش در آسمان و زمین جلوهگر کند
این بیقرار گردد و آن بیمدار هم
صیتش اگر رسد بنگارند گان چین
از کار دست باز کشند از دیار هم
❈۵❈
جان از لطافت بدنش تازه میشود
گوئی گلیست تازه و تر نوبهار هم
گلدستهاش ز خون دلم آب میخورد
در چشم از آن نشسته وزین جویبار هم
❈۶❈
دشنام اگر دهد بکشم منتش بجان
بیجا اگر کند گلهٔ بیشمار هم
ای فیض از وفای نکویان طمع ببر
کاینقوم را وفا نبود اختیار هم
کامنت ها