فیض کاشانی:با تو شدم آشنا وز دو جهان اجنبی چون تو شدی یار من شد دل و جان اجنبی
❈۱❈
با تو شدم آشنا وز دو جهان اجنبی
چون تو شدی یار من شد دل و جان اجنبی
خواست ز تو دم زند ناطقهام بسته شد
گفت عیان غیور هست بیان اجنبی
❈۲❈
یاد تو چون میکنم میروم از خویشتن
آمد چون آشنا شد ز میان اجنبی
نام تو پنهان برم سامعه بیگانه است
چون بزبان آورم هست زبان اجنبی
❈۳❈
چون بخیال آئیم بی خود گردم که چه
گوید هریک ز ما هست فلان اجنبی
از سر کویت نشان خواستم از محرمی
گفت در آنجا که او است هست نشان اجنبی
❈۴❈
در طلبم در بدر آنکه بپرسم خبر
آنکه خبردار نیست بیخبران اجنبی
در حرم کبریا کس ننهادست پا
هست زمان دم مزن هست مکان اجنبی
❈۵❈
دید مرا جان فشان گشته بداغش نشان
گفت که فیض آشناست مدعیان اجنبی
کامنت ها