فیض کاشانی:از حسن خورشید ازل عالم چنین زیباستی وز نور شمع لم یزل این دیدها بیناستی
❈۱❈
از حسن خورشید ازل عالم چنین زیباستی
وز نور شمع لم یزل این دیدها بیناستی
مرغ دل ما بلبلی در گلشن این خاکبان
از مستی ما غلغلی در گنبد مینا ستی
❈۲❈
از سوزش ما شورشی افتاد در جان ملک
فریاد لاعلم لنا در عالم بالاستی
از بادهٔ روز الست گشتند جانها جمله مست
لیک از خمار آن شراب در سینها غمهاستی
❈۳❈
از جام عشق کبریا سیراب کی گردیم ما
زین باده جان عاشقان دایم در استسقاستی
ساقی بجامی تازه کن مغز دماغ پختگان
کاین زهد خام خشک مغز در آتش سوداستی
❈۴❈
از گلشن قدس لقا بوی گلی آمد بما
زان بودی از سر تا بپا هر ذره مان بویاستی
طاغوت را کافر شدیم لاهوت را مؤمن شدیم
چنگال استمساک ما در عروهٔ و ثقاستی
❈۵❈
عهدی که با او بستهایم روز ازل نشکستهایم
آن عهد و آن پیمان ما برجاستی برجاستی
گشتیم محو آن جمال دستک زنان در وجد و حال
از لیت قومی یعلمون در جان ما غوغا ستی
❈۶❈
مقراض لا تذکیر فیض بیخ دو عالم را ببر
چون حاصل این هر دو کون در مخزن الاستی
کامنت ها