فیض کاشانی:گه بایمای تغافل دل ما میشکنی گه بمژگان سیه رخنه درو میفکنی
❈۱❈
گه بایمای تغافل دل ما میشکنی
گه بمژگان سیه رخنه درو میفکنی
جای هر ذره دلی در بن موئی داری
دل ز مردم چه ربائی و بصد پاره کنی
❈۲❈
می نگویم که دل از من مبر ای مایهٔ ناز
چونکه بردی نگهش دار چرا میشکنی
چون بگویم که نقاب از رخ چون مه برگیر
رخ نمائی و ربائی دل و برقع فکنی
❈۳❈
در صفا ماهی و در رنگ و طراوت گل تر
آن قماش فلکی باز متاع چمنی
از جفایت دل اگر شکوه کند معذوری
شیشه آن تاب ندارد که بسنگش بزنی
❈۴❈
فیض بس کن گله از یار نه نیکوست مکن
باید از خنجر از آن دست خوری دم نزنی
کامنت ها