فیض کاشانی:نفس برآید و مقصود بر نمیآید فغان که بخت من از خواب بر نمیآید
❈۱❈
نفس برآید و مقصود بر نمیآید
فغان که بخت من از خواب بر نمیآید
کسی ز مهدی هادی نشان نمیبخشد
به سوی ما ز خیالش خبر نمیآید
❈۲❈
به آب دیده شب و روز تربیت کردم
نهال گلبن شوقش به بر نمیآید
در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز
زمان محنت هجرش به سر نمیآید
❈۳❈
صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش
که آب زندگیم در نظر نمیآید
ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا
وزان میانه یکی کارگر نمیآید
❈۴❈
چه سعیها که نمودیم فیض در ره او
دریغ کار ز ما این قدر نمیآید
کامنت ها