فیض کاشانی:دل میرود ز دستم صاحب زمان خدا را بیرون خرام از غیب، طاقت نماند ما را
❈۱❈
دل میرود ز دستم صاحب زمان خدا را
بیرون خرام از غیب، طاقت نماند ما را
ای کشتی ولایت، از غرق ده نجاتم
باشد که باز بینم، دیدار آشنا را
❈۲❈
ای صاحب هدایت، شکرانه ولایت
از خوان وصل بنواز، مهجور بینوا را
مست شراب شوقت، این نغمه میسراید:
هات الصبوح حیوا، یا ایها السکارا
❈۳❈
ده روزه مهر گردون، افسانه است و افسون
یک لحظه خدمت تو، بهتر ز ملک دارا
آنکو شناخت قدرت، هرگز نگشت محتاج
این کیمیای مهرت، سلطان کند گدا را
❈۴❈
آئینه سکندر، کی چون دل تو باشد
با آفتاب تابان، نسبت کجا سها را
در کوی حضرت تو، فیض ار گذر ندارد
در بارگاه شاهان، ره نیست هر گدا را
کامنت ها