فروغی بسطامی:درد جانان عین درمان است گویی نیست هست رنج عشق آسایش جا است گویی نیست هست
❈۱❈
درد جانان عین درمان است گویی نیست هست
رنج عشق آسایش جا است گویی نیست هست
عشق سرگرم عتاب و عشق ما زان در عذاب
صبح محشر شام هجران است گویی نیست هست
❈۲❈
مشرق خورشید خوبی مطلع انوار عشق
هر دو زان چاک گریبان است گویی نیست هست
چشم ساقی مست خواب و چنگ مطرب بر رباب
دور دور می پرستان است گویی نیست هست
❈۳❈
غمزهٔ پنهان ساقی جلوهٔ پیدای جام
فتنهٔ پیدا و پنهان است گویی نیست هست
صولجانش عنبرین زلف است در میدان من
گوی آن سیمین زنخدان است گویی نیست هست
❈۴❈
رفته رفته خطش اقلیم صباحت را گرفت
مور را فر سلیمان است گویی نیست هست
تا صبا شیرازهٔ زلفش ز یکدیگر گسست
دفتر دلها پریشان است گویی نیست هست
❈۵❈
دیده تا چشم فروغی جلوهٔ رخسار دوست
منکر خورشید رخشان است گویی نیست هست
کامنت ها