فروغی بسطامی:نازم خدنگ غمزهٔ آن دلپذیر را کر وی گزیر نیست دل ناگزیر را
❈۱❈
نازم خدنگ غمزهٔ آن دلپذیر را
کر وی گزیر نیست دل ناگزیر را
مایل کسی به شهپر فوج فرشته نیست
چندان که من ز شست دلآرام تیر را
❈۲❈
منعم ز سیر صورت زیبای او مکن
از حالت گرسنه خبر نیست سیر را
وقتی به فکر حال پریشان فتادهام
کز دست دادهام دل و چشم و ضمیر را
❈۳❈
مقبول اهل راز نگردد نماز من
گر در نظر نیاوردم آن بینظیر را
فرخنده منظری شده منظور چشم من
کز جلوه میزند ره چندین بصیر را
❈۴❈
شد گیسوان سلسله مویی کمند من
کز حلقهاش نجات نباشد اسیر را
تا باد صبح دم زد از آن زلف و خط و خال
آتش گرفت عنبر و عود و عبیر را
❈۵❈
هر دل که شد به گوشهٔ چشم وی آشنا
یک سو نهاد گوش نصیحت پذیر را
بوسی نمیدهد به فروغی مگر لبش
بوسیده درگه ملک ملک گیر را
❈۶❈
زیب کلاه و تخت محمد شه دلیر
کار است ملک و ملت و تاج و سریر را
کامنت ها