فروغی بسطامی:رسید قاصد و پیغام وصل جانان گفت نوید رجعت جان را به جسم بی جان گفت
❈۱❈
رسید قاصد و پیغام وصل جانان گفت
نوید رجعت جان را به جسم بی جان گفت
چرا به سر ننهد هدهد صبا افسر
که وصف شهر سبا را بر سلیمان گفت
❈۲❈
ز عنبرین دم باد سحر توان دانست
که داستانی از آن زلف عنبرافشان گفت
حکایت غم او من نگفتهام تنها
که این مقدمه هم گبر و هم مسلمان گفت
❈۳❈
فغان که کام مرا تلخ کرد شیرینی
که با لبش نتوان حرف شکرستان گفت
دل شکستهٔ ما را درست نتوان کرد
غم نهفتهٔ او را به غیر نتوان گفت
❈۴❈
ز توبه دادن مستان عشق معلوم است
که میر مدرسه تب کرده بود و هذیان گفت
کسی به خلوت جانان رسد به آسانی
که ترک جان به امید حضورش آسان گفت
❈۵❈
غلام خاک در خواجهٔ خراباتم
که خدمت همه کس را به قدر امکان گفت
مرید جذبهٔ بی اختیار منصورم
که سر عشق تو را در میان میدان گفت
❈۶❈
نظر مپوش ز احوال آن پریشانی
که پیش زلف تو حال دل پریشان گفت
کمال حسن تو را من به راستی گفتم
که حد خوبی گل را هزار دستان گفت
❈۷❈
به آفتاب تفاخر سزد فروغی را
که مدح گوهر گیتی فروز سلطان گفت
ستوده ناصر دین شاه، شهریار ملوک
که منشی فلکش قبلهگاه شاهان گفت
کامنت ها