فروغی بسطامی:زان فشانم اشک در هر رهگذاری تا به دامان تو ننشیند غباری
❈۱❈
زان فشانم اشک در هر رهگذاری
تا به دامان تو ننشیند غباری
زلفت از هر حلقه میبندد اسیری
چشمت از هر گوشه میگیرد شکاری
❈۲❈
از برای بی قراران محبت
آه اگر زلف تو نگذارد قراری
اختیاری آید اندر دست ما را
گر گذارد عشق در دست اختیاری
❈۳❈
چشم تو گر گوشهٔ کارم نگیرد
پیش نتوانم گرفتن هیچ کاری
رنج عشقت راحت هر دردمندی
زخم تیغت مرهم هر دل فکاری
❈۴❈
از کنارم رفته تا آن سرو بالا
جوی اشکم میرود از هر کناری
گوشهای خواهم نهان از چشم مردم
تا به کام دل بگیریم روزگاری
❈۵❈
تا گره بگشاید از کارم فروغی
بستهام دل را به زلف تاب داری
کامنت ها