فروغی بسطامی:بنشست و ز رخ پرده برانداخته برخاست کار من دل سوخته را ساخته برخاست
❈۱❈
بنشست و ز رخ پرده برانداخته برخاست
کار من دل سوخته را ساخته برخاست
ماهی است چو با طلعت افروخته بنشست
سروی است چو با قامت افراخته برخاست
❈۲❈
پیداست ز بالیدن بالای بلندش
کز بهر هلاک من دلباخته برخاست
چشمش پی خون ریختن مردم هشیار
مستی است که با تیغ ستم آخته برخاست
❈۳❈
افسوس که از انجمن آن ماه سیه چشم
ما را همه نادیده و نشناخته برخاست
آن ترک نوازنده به سرحلقهٔ عشاق
کز خاک درش با تن نگداخته برخاست
❈۴❈
تا سایهٔ شمشاد تو افتاد به بستان
بر سرو سهی دود دل فاخته برخاست
خندید به آیینهٔ خورشید فروغی
تا صفحهٔ دل از همه پرداخته برخاست
کامنت ها