فروغی بسطامی:دی در میان مستی خنجر کشیده برخاست وز ما به جز محبت جرمی ندیده برخاست
❈۱❈
دی در میان مستی خنجر کشیده برخاست
وز ما به جز محبت جرمی ندیده برخاست
چشم سیاه مستش آیا چه دیده باشد
کز کوی تیره بختان میناچشیده برخاست
❈۲❈
هم بر هوای بامش مرغ پریده بنشست
هم بر امید دامش صید رمیده برخاست
دوش از رخش نسیمی بگذشت سوی گلشن
گل از فراز گلبن برقع دریده برخاست
❈۳❈
هر بیخبر که خندید بر حسرت زلیخا
آخر ز بزم یوسف کف را بریده برخاست
صید دل حریصم از شوق تیر دیگر
از صیدگاه خونین در خون تپیده برخاست
❈۴❈
دوشینه ماه نو را دیدم به روی ماهی
کز بهر پای بوسش چرخ خمیده برخاست
هر نیم شب که کردم یادی از آن بناگوش
از مشرق امیدم صبح دمیده برخاست
❈۵❈
من بی رخش فروغی آفاق را ندیدم
برخاست تا ز چشمم، نورم ز دیده برخاست
کامنت ها