فریدون مشیری:در سوگ مرد مردان ، از درد می گدازم .
❈۱❈
در سوگ مرد مردان ،
از درد می گدازم .
اشکی نمی فشانم .
شعری، نمیتوانم !
❈۲❈
جان، نه، که این دوارِ جنون است در سرم
خون، نه، که شعله های مذاب است در تنم
*
❈۳❈
اینجا هزار صاعقه افتاده است.
اینجا هزار خورشید، ناگاه
خاموش گشته است
❈۴❈
اینجا هزار مرد، نه، صدهزار مرد
از پا درآمده ست !
در سوگِ مردِ مردان
❈۵❈
از درد می گدازم
آن جان تابناک نباشد؟
باور نمی کنم.
*
❈۶❈
از قله های شرق
مانندِ آفتاب برآمد
تنها.
❈۷❈
تنهاتر از تمامی تنهایان
فرهادوار تیشه به کف، راه می گشود،
هر واژۀ کلامش،
یک شاخه نور بود،
❈۸❈
هر نقطۀ پیامش،
یگ گردباد آتش!
*
❈۹❈
می رفت و برج و باروی بیداد بشکند.
می رفت توده های پریشان خلق را
از تنگنای رنج اسارت رها کند.
❈۱۰❈
*
اهریمنان عالم،
❈۱۱❈
همداستان شدند!
توفان و سیل و موج و تلاطم
شمشیر میزدند که : تاراج !
فریاد می کشید که :
❈۱۲❈
ــ « مَردُم »!
*
❈۱۳❈
بسیار تیرها که رها شد به پیکرش
بسیار سنگ ها که شکستند بر سرش
او، همچنان رهایی مردم را
❈۱۴❈
فریاد می کشید.
*
❈۱۵❈
در دره های شرق
خودکامگان ظلمت
خورشید را به بند کشیدند
خورشید در قفس!
❈۱۶❈
چون شیر می خروشید
تا آخرین نفس .
*
❈۱۷❈
فریادهای او
در لحظه های آخر
در های و هوی سنگدلان گم بود .
❈۱۸❈
امّا،
هنوز ، بر لب لرزانش
یک حرف بود ،
آن هم :
❈۱۹❈
مَردُم بود !
*
❈۲۰❈
در سوگ مرد مردان
شعری نمی توانم .
کامنت ها