فریدون مشیری:تو تنها دری هستی،ای همزبان قدیمی که در زندگی بر رخم باز بوده ست.
❈۱❈
تو تنها دری هستی،ای همزبان قدیمی
که در زندگی بر رخم باز بوده ست.
تو بودیّ و لبخند مهر تو، گر روشنایی
به رویم نگاهی گشوده ست.
❈۲❈
مرا با درخت و پرنده،
نسیم و ستاره،
تو پیوند دادی.
❈۳❈
تو شوق رهایی،
به این جانِ افتاده در بند، دادی.
*
❈۴❈
تو آ غوشِ همواره بازی
بر این دستِ همواره بسته
تو نیروی پرواز و آواز من، بر فرازی
ز من نا گسسته.
❈۵❈
*
تو دروازه ی مهر و ماهی!
تو مانند چشمی،
❈۶❈
که دارد به راهی نگاهی
تو همچون دهانی، که گاهی
رساند به من مژده ی دلبخواهی.
*
❈۷❈
تو افسانه گو، با دل تنگ من، از جهانی
من از بادهء صبح و شام تو مستم
وگرچند، پیمانه ای کوچک، از آسمانی
❈۸❈
*
تو با قلب کوچه،
تو با شهر، مردم،
❈۹❈
تو با زندگی همنفس، همنوایی
تو با رنج آن ها
که این سوی درهای بسته،
به سر می برند آشنایی.
❈۱۰❈
*
من اینک، کنار تو، در انتظارم
چراغِ امیدی فرا راه دارم.
❈۱۱❈
گر آن مژده ای همزبان قدیمی
به من در رسانی
به جان تو،
جان می دهم، مژدگانی.
کامنت ها