فریدون مشیری:همراه آفتاب جوانی٬ وقتی جوانه می زد در من نهال عشق٬
❈۱❈
همراه آفتاب جوانی٬
وقتی جوانه می زد در من نهال عشق٬
دست دلم به دامن شعرش رسیده بود.
❈۲❈
میخانهٴ غزل !
شعری که عشق٬
ــ گرم و درخشان ــ چو آفتاب٬
از مشرق طلایی آن سرکشیده بود.
❈۳❈
شعری که آن زمان و، همیشه
در چشم من «ز رحمت محض آفریده» بود.
*
پر می شکید روح پر التهاب من
❈۴❈
از تشنگی به سوی غزل های او، نخست
در مکتب محبّت او٬ حرف عشق را
تا درس پاک سوختن٬ آموختم درست.
❈۵❈
در دفتر ستایش نیکویی٬
در نامه پرستش زیبایی٬
آموختم چگونه به محبوب بنگرم!
آموختم چگونه به سودای یک نگاه
❈۶❈
از جان و مال و زندگی خویش بگذرم.
آموختم چگونه
در پیش او بمیرم و دم بر نیارم !
❈۷❈
آموختم چگونه بر اندام واژه ها
از سوز آرزو آتش
در افکنم
آموختم که
❈۸❈
شور درون را
شیرین بیان کنم
*
❈۹❈
همراه آفتاب جوانی٬
ان عاشقانه های دلاویز،
آرام ، چون نسیم،
در تار و پود جان و دل من وزیده بود.
❈۱۰❈
*
زان پس که هرچه قول و غزل داشت٬ همچو جان٬
در پرده های حافظه در خاطرم نشست؛
❈۱۱❈
راه مرا به بوی «گلستان» خویش بست!
چندی در آن بهشت طربناک٬ مست مست٬
چون او برفت دامنم از بوی گل ز دست.
❈۱۲❈
دریایی از لطافت و دنیایی از هنر
آمیخته به آن سخنان گزیده بود.
*
اما٬ تمام عمر٬
❈۱۳❈
من بودم و هوای خوش «بوستان» او
روشنترین ستاره
در کهکشان او
«آرام جان و انس دل و نور دیده» بود.
❈۱۴❈
در نغمه های بر شده از ساز جان او،
آیین رستگاری انسان، دین جهان٬
گلبانگ آدمیت٬
قانون مردمی٬
❈۱۵❈
راه رهایی بشریت.
دنیای آرمانی٬
در شأن آدمی٬
گفتی مگر کلام و پیام پیمبران
❈۱۶❈
در گوهر زبان و بیانش دمیده بود
*
او پادشاه ملک سخن بود٬
بی گمان.
❈۱۷❈
«روی زمین گرفته به تیغ سخنوری»
با منکرش بگو که بیا روبرو کنیم!
با مدعی بگو٬ بنشیند به داوری.
*
❈۱۸❈
حیران بی نیازی اویم
که با نیاز
«وجه کفاف»بود اگر نامعین انش
«سیمرغ» بود و «قاف قناعت» نشیمنش
❈۱۹❈
با «دست سلطنت» که بر اقلیم شعر داشت؛
«پای ریاضتش همه در قید دامنش»!
می گفت با غرور:
«اگر گویی ام که سزنی از سفله ای بخواه٬
❈۲۰❈
چون خارپشت بر بدنم موی سوزن است !
صد ملک سلطنت به بهای جوی هنر٬
منت برآنکه می دهد و حیف بر من است»!
روحی بزرگ ٬در تن او٬ آرمیده بود
❈۲۱❈
*
طبعی بلند، پاک
آزاده،
همتای آفتاب ٬و لیکن
❈۲۲❈
افتاده٬ همچو خاک!
هرگز کسی نبود چو او در سخن دلیر،
حق گوی و حق پذیر.
❈۲۳❈
می گفت شاه را
در پردهء نصیحت و مهر و فروتنی ــ
بخت تو هم بلند٬ که هم عصر با منی ۱
آن شاعر رونده ی بیدار ره شناس
❈۲۴❈
تنها همین نه راهبر نوجوانی ام.
همواره و هنوز و همیشه
آموزگار٬ در سفر زندگانی ام.
❈۲۵❈
*
بانگ بلند اوست٬
از پشت قرن ها:
❈۲۶❈
«دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی
زنهار بد مکن که نکرده ست عاقلی»
بانگ بلند اوست که اینک جهانیان
❈۲۷❈
هرجا به احترام ازو نام می برند:
فرزندان یک پدر و مادرند خلق
اعضای یک تن اند٬ که یک پیکرند خلق
از یک تبار و یک گهرند و برابرند
❈۲۸❈
از یکدیگر نه هیچ فروتر نه برترند.
در روزگار ما که «بنی آدم»- ای دریغ-
چون گرگ یکدگر را
هر روز میدرند؛
❈۲۹❈
بر من چو آفتاب جهانتاب روشن است
دنیا به این تباهی و درماندگی نبود٬
یک بار اگر نصیحت او را شنیده بود!
کامنت ها