فریدون مشیری: از دره های حیرت در کوههای اندوه
❈۱❈
از دره های حیرت
در کوههای اندوه
با بغض سنگی ام
خاموش می گذشتم
❈۲❈
با هر چه درد در جگرم بود
فریاد می کشیدم
محمود
گفتم
❈۳❈
که از غریو من اینک
بر سقف رود می درد این چادر کبود
گفتم لهیب سرکش این بانگ دردناک
این صخره های سر به فلک برکشیده را
❈۴❈
می افکند به خاک
اما غریو من
از پشت بغض سنگی من ره برون نبرد
یک سنگریزه نیز
❈۵❈
از جا تکان نخورد
اما آوار درد بود که می آمد
از قله
ها و دامنه ها بر سرم فرود
❈۶❈
از دره های حیرت
در کوه های اندوه
با بغض سنگی ام
تاریک می گذشتم
❈۷❈
گفتم که چشمهای من
این چشمه های خشک
روشن کند دوباره مرا با زلال اشک
جاری کند دوباره مرا پا به پای رود
❈۸❈
دیوار بهت من اما
راهی به روی موج سرکشم نمی گشود
از دره های حیرت
درکوههای اندوه با بغض سنگی ام
❈۹❈
می رفتم و به زمزمه می گفتم
یک سیب یک ترنج نبودی
که گویمت
دستی شبانه آمد و ناگه تو را ربود
❈۱۰❈
ای جنگل عضیم محبت
محمود
از دره های حیرت
در کوههای اندوه
❈۱۱❈
آهسته خسته بسته شکسته
می رفتم و به زمزمه می گفتم
سرگشته ای که هیچ نیاسود
پوینده ای که هیچ نفرسود
❈۱۲❈
تا هر زمان که در ره آزاد زیستن
پیوند دوستی گامی توان نهاد
حرفی توان نوشت
شعری توان سرود
❈۱۳❈
با قلب مهربانش
با قامت بلندش
با روح استوارش
همواره در کنار تو خواهد بود
کامنت ها