فریدون مشیری:در نیمه‌های قرنِ بشر سوزان ۱ ! در انفجار دائم باروت،
❈۱❈
در نیمه‌های قرنِ بشر سوزان ۱ !
در انفجار دائم باروت،
در بوته زار انسان،
در ازدحام وحشت و سرسام،
❈۲❈
سرگشته و هراسان
می خواند !
*
❈۳❈
می خواند با صدای حزینش؛
می خواست تا «صدای خدا ۲ » را
در جان ِ مردم بنشانَد
نامردم ِ سیه دل ِ بدکار را مگر
❈۴❈
در راه ِ مردمی بکشانَد …
می رفت و با صدای حزین ا ش می خواند :
ــ در اصل، یک درخت کهن، «آدم»
❈۵❈
از بهشت،
آورد در زمین و درین پهن دشت ِکشت !
ما شاخهٴ درخت خداییم.
چون برگ و بارِ ماست زیک ریشه و تبار!
❈۶❈
هر یک تبر به دست چراییم؟
*
ای آتش،ای شگفت،
❈۷❈
در مردم ِزمانهٴ او در نمی گرفت !
آزرده و شکسته،
گریان و ناامید
می رفت و با نوای حزینش
❈۸❈
می خواند :
ــ «گوشِ زمین به نالهٴ من نیست آشنا،
من طایرشکسته پر آسمانی ام.
گیرم که آب و دانه درغم نداشتند؛
❈۹❈
چون می کنند با غم ِ بی همزبانی ام ۳ !»
*
دنبال همزبان،
می گشت...
❈۱۰❈
اما نه با «چراغ»
نه بر «گرد شهر»، آه
با کوله بارِ اندوه،
با کوه حرف می زد!
❈۱۱❈
با کوه :
ــ حیدر بابا سلام ۴ !
فرزند ِ شاعر ِ تو به سوی تو آمده ست.
با چشم ِ اشکبار
❈۱۲❈
ــ غم روی غم گذاشته ــ عمری ست، شهریار
من با تو درد ِخویش بیان می کنم، تو نیز
برگیر این پیام و از آن قلّهء بلند
پرواز ده !
❈۱۳❈
که در همه آفاق بشنوند :
ــ «ای کاش، جغد نیز،
در این جهان ننالد،
از تنگی قفس»
❈۱۴❈
این جا، ولی نه جغد، که شیری ست دردمند،
افتاده در کمند !
پیوسته می خروشد، در تنگنای دام ،
وز خلق ِ بی مروّت ِ بی درد؛
❈۱۵❈
یک ذره، مهر و رحم، طلب می کند مدام !
*
می رفت و با صدای حزین اش،
❈۱۶❈
می خواند
ــ «دیگر مزن دم از «وطن من»،
وز «کیش من» مگوی به هر جمع و انجمن
بس کن حدیث مسلم و ترسا را،
❈۱۷❈
در چشم من، «محبت:مذهب»
«جهان : وطن » ۵
*
❈۱۸❈
در کوچه باغ «عشق»
می رفت و با صدای حزینش،
می خواند :
ــ « گاهی گر از ملال ِ محبت برانمت،
❈۱۹❈
دوری چنان مکن که به شیون بخوانمت
پیوند ِ جان جداشدنی نیست ماه من ،
تن نیستی که جان دهم و وارهانمت»۶
*
❈۲۰❈
زین پیش، گشته اند به گرد ِغزل , بسی
این مایه سوز ِ عشق، نبوده ست در کسی !
❈۲۱❈
می رفت …
تا مرگ ِنابکار، سر ِراه او را گرفت !
تا ناگهان، صدای حزینش،
این بغض سال ها،
❈۲۲❈
این بغض دردهای گران،در گلو گرفت !
در نیمه های قرن بشر سوزان
اشک ِ مجسمّی بود،
در چشم ِ روزگاران.
❈۲۳❈
جان مایهٴ محبّت و رقّت...
ای وای ! شهریار !
کامنت ها