فریدون مشیری:در آمد از در، بیگانه وار، سنگین، تلخ!
❈۱❈
در آمد از در،
بیگانه وار، سنگین، تلخ!
نگاه منجمدش،
به راستای افق، مات، درهوامی ماند.
❈۲❈
نگاه منجمدش رابه من نمی تاباند!
*
عزایِ عشق کهن را سیاه پوشیده!
❈۳❈
رُخش همان سمنِ شیرِماه نوشیده!
نگاه منجمدش، خالی ازنوازش و نور،
نگاه منجمدش کور!
ازغبارغرور!
❈۴❈
هزارصحراازشهرآشنایی دور!
*
نگاه منجمدش
❈۵❈
همین نه بر رخم،ازآشتی دری نگشود،
که پرس وجویِ دونا آشنادر آن گم بود!
*
❈۶❈
نگاه منجمدش رانگاه می کردم.
تنم ازاین همه سردی به خودمی پیچید.
❈۷❈
دلم ازاین همه بیگانگی فروپاشید!
*
❈۸❈
نگاه منجمدش رانگاه می کردم
چگونه آن همه پیوند را زخاطر برد؟
چگونه آن همه احساس رابه هیچ شمرد؟
چگونه ان همه خورشیدرابه خاک سپرد؟!
❈۹❈
*
درین نگاه،
درین منجمد، درین بی درد!
❈۱۰❈
مگرچه بود، که پای مرابه سنگ آورد؟
مگرچه بودکه روح مراپریشان کرد!
*
❈۱۱❈
به خویش می گفتم:
چگونه می برّرّد از راه، یک نگاه تو را؟
چگونه دل به کسانی سپرده ای، که به قهر،
رهاکنندوبسوزندبی گناه تورا؟!
❈۱۲❈
*
نگاه منجمدش رانگاه می کردم.
چگونه صاحب این چهره،سنگدل بودست؟!
❈۱۳❈
دلم، به ناله آمد:
ـ ای صبورِملول!
درون سینه ی اینان،نه دل ،
❈۱۴❈
که گِل بودست!
کامنت ها