فریدون مشیری:شب بود و ابر تیره و هنگامه باد ناگاه برگ زرد ماه از شاخه افتاد!
❈۱❈
شب بود و ابر تیره و هنگامه باد
ناگاه برگ زرد ماه از شاخه افتاد!
من ماندم و تاریکی و امواج اوهام
در جنگل یاد!
❈۲❈
آسیمه سر، در بیشه زاران می دویدم.
فریادها بر می کشیدم.
درد عجیبی چنگزن در تار و پودم.
❈۳❈
من، ماه خود را،
گم کرده بودم!
از پیش من صفهای انبوه درختان می گذشتند
❈۴❈
«ــ ... بی ماه من این ها چه زشتند...!»
ــ آیا شما آن ماه زیبا را ندیدید؟
ــ آیا شما، او را نچیدید؟...
❈۵❈
ناگاه دیدم فوج اشباح
دست کسی را می کشند از دور، با زور
پیش من آوردند و گفتند:
❈۶❈
اهریمن است این!
خودکامه باد!
دیوانه مستی که نفرینها بر او باد!
❈۷❈
ماه شما را
این سنگدل از شاخه چیدهست!
او را همه شب تا سحر در بر کشیدهست!
آنگاه تا اعماق جنگل پر کشیدهست.
❈۸❈
من دستهایم را به سوی آن سیهچنگال بردم
شاید گلویش را فشردم!
چیزی دگر یادم نمیآید ازین بیش
❈۹❈
از خشم، یا افسوس، کم کم رفتم از خویش!
دربیشهزار یادها، تنهای تنها
افتاده بودم، باد در دست!
❈۱۰❈
در آسمان صبحدم، ماه،
می رفت سرمست!
کامنت ها