فریدون مشیری:به سنگِ ساحلِ مغرب شکست زورق مهر، پرندگان هراسان، به پرس و جو رفتند .
❈۱❈
به سنگِ ساحلِ مغرب شکست زورق مهر،
پرندگان هراسان، به پرس و جو رفتند .
هزار نیزهء زرین به قلب آب شکست .
❈۲❈
فضای دریا یکسره به خون و شعله نشست .
به ماهیان خبرِ غرقِ آفتاب رسید .
نفس زنان به تماشای حال او رفتند !
❈۳❈
ز ره درآمد باد،
به هم بر آمد موج،
درون دریا آشفت ناگهان، گفتی
هزاران اسب سپید از هزار سوی افق،
❈۴❈
رها شدند و چو باد از هزار سو رفتند !
*
نه تخته پارهء زرین، که جان شیرین بود؛
در آن هیاهوی هول آفرین رها بر آب !
❈۵❈
هزار روح پریشان به هر تلاطم موج،
بر آمدند و به گرداب فرو رفتند !
*
لهیب سرخ به جنگل گرفت و جاری شد .
❈۶❈
نواگران چمن از نوا فرو ماندند .
شب آفرینان بر شهر سایه افکندند.
سحر پرستان،
فریاد در گلو،
❈۷❈
رفتند!
کامنت ها