فریدون مشیری:از دل افروزترین روزِ جهان، خاطره ای با من هست.
❈۱❈
از دل افروزترین روزِ جهان،
خاطره ای با من هست.
به شما ارزانی :
❈۲❈
سحری بود و هنوز،
گوهرِ ماه به گیسوی شب آویخته بود.
گل یاس،
عشق در جان هوا ریخته بود.
❈۳❈
من به دیدار سحر می رفتم
نفسم با نفس یاس درآمیخته بود .
*
❈۴❈
می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : «های !
بسرای ای دل شیدا، بسرای .
این دل افروزترین روز جهان را بنگر !
تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای !
❈۵❈
آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،
روح درجسم جهان ریخته اند،
شور و شوق تو برانگیخته اند،
❈۶❈
تو هم ای مرغک تنها، بسرای !
همه درهای رهایی بسته ست،
تا گشائی به نسیم سخنی، پنجرهای را، بسرای !
❈۷❈
بسرای ... »
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !
*
❈۸❈
در افق، پشت سرا پردۀ نور
باغ های گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز،
❈۹❈
دم به دم از نفس باد سحر؛
غنچه ها می شد باز .
غنچه ها می رسد باز،
❈۱۰❈
باغ های گل سرخ،
باغ های گل سرخ،
یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست !
چون گل افشانی لبخند تو،
در لحظه شیرین شکفتن !
خورشید !
خورشید !
❈۱۱❈
چه فروغی به جهان می بخشید !
چه شکوهی ... !
همه عالم به تماشا برخاست !
❈۱۲❈
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !
*
دو کبوتر در اوج،
بال در بال گذر می کردند .
❈۱۳❈
دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوشِ هم آورده به نجوا غزلی می خواندند.
مرغِ دریایی، با جفت خود، از ساحلِ دور
❈۱۴❈
رو نهادند به دروازه نور ...
چمن خاطر من نیز ز جان مایۀ عشق،
در سرا پردۀ دل
❈۱۵❈
غنچه ای می پرورد،
- هدیه ای می آورد -
برگ هایش کم کم باز شدند !
برگ ها باز شدند :
❈۱۶❈
ــ « ... یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش !
با شکوفایی خورشید و ،
گل افشانی لبخند تو،
آراستمش !
❈۱۷❈
تار و پودش را از خوبی و مهر،
خوشتر از تافتۀ یاس و سحر بافته ام :
« دوستت دارم » را
من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام !
❈۱۸❈
*
این گل سرخ من است !
دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق،
❈۱۹❈
که بری خانه دشمن !
که فشانی بر دوست !
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست !
❈۲۰❈
در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشید،
روح خواهد بخشید . »
تو هم، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو !
❈۲۱❈
این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،
نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو !
« دوستم داری » ؟ را از من بسیار بپرس !
«دوستت دارم » را با من بسیار بگو !
کامنت ها