فریدون مشیری:با من سخن می گوید این بید کهن‌سال می‌بیندم سرگشته و برگشته احوال
❈۱❈
با من سخن می گوید این بید کهن‌سال
می‌بیندم سرگشته و برگشته احوال
این چهره در گیسو نهفته
این در گذرگاه زمان، با رهگذاران
❈۲❈
روزی هزاران قصه ناگفته، گفته.
گر گوش جانت هست هر برگش زبانی‌ست
با هر زبانش داستانی‌ست
❈۳❈
من هر سحر می‌خوانمش، چونان کتابی
می تابد از او در وجودم آفتابی
هر روز در نور و نسیم بامدادان
با اولین لبخند خورشید
❈۴❈
با من سخن می‌گوید این بید:
«می‌دانی، ای فرزند، روزی، روزگاری
فرمان پاک اورمزدت کارفرما
آیین مهرت رهنما بود؟
❈۵❈
نیروی تدبیر تو، نور دانش تو
بر نیمی از روی زمین فرمانروا بود؟
اندیشه نیکت چو خورشیدی فرا راه
❈۶❈
گفتار نیکت، پرتوی از جان آگاه
کردار نیکت، سروری را رهگشا بود
آن روزگاران کهن را یاد داری؟
❈۷❈
می‌بینی اکنون در چه حالی، در چه کاری؟
می‌دانی آیا تخت و ایوانت کجا بود؟
ای مانده اینک، بسته در زنجیر تحقیر
زنجیر تقدیر
❈۸❈
زنجیر تزویر
زنجیر...
کی جان آزادت به دوران‌های تاریخ
با این همه خواری، زبونی آشنا بود؟
❈۹❈
افسوس
افسوس
❈۱۰❈
زهر سیاه ناامیدی
این قوم را مسموم کرده‌ست
احساس شوم ناتوانی
آن عزم چون پولاد را چون موم کرده‌ست
❈۱۱❈
دیری‌ست دل‌ها و روان‌ها
از پرتو خورشید دانش دور مانده‌ست
وان دیده در هر زبان بیدار، انگار
❈۱۲❈
دور از جهان روشنایی، کور مانده‌ست
زنجیر صد بندت بر اندام است هرچند
هرچند می‌ساید تو را زنجیر صد بند
❈۱۳❈
هرچند دشمن
مانند بیژن
در بند چاهت نشانده‌ست
بیرون شدن زین هفتخوان را چاره مانده‌ست
❈۱۴❈
گام نخستین: همتی در خود برانگیز
برخیز ! در دامان فردوسی بیامیز
شهنامه او می‌نماید گوهرت را
❈۱۵❈
اندیشه او می‌گشاید شهپرت را
جانداری او می‌رهاند جانت از رنج
یکبار دیگر بر می‌افرازی سرت را
❈۱۶❈
فردوسی، این دانای بینای بشردوست
باغ خرد را در گشوده‌ست
در مکتب «دانا تواناست»
❈۱۷❈
راه رهایی را نموده‌ست
در هر ورق نیروی دانش را ستوده‌ست
شهنامه‌اش، آزادگی را زادگاه است
❈۱۸❈
آزادگان پاک جان را زاد راه است
نیکی، درستی، مهر، پاکی، مکتب اوست
نادانی و سستی، کژی، اندیشه بد
در پیشگاه او گناه است
❈۱۹❈
بر رسم و راه داد می خواهد جهان را
همواره سوی داد خواند مردمان را
دشت سخن را طبع سرشارش سمند است
❈۲۰❈
پندی اگر می‌بایدت دنیای پند است
هرگز نه اهل ماتم و تسلیم و خواری
هرگز نه اهل ناله و نفرین و زاری
حتی در آن دوران که پیری مستمند است
❈۲۱❈
سوی پدید آرنده گردون گردان
چون رعد، فریادش بلند است!
خورشید شعرش، خون تازه‌ست
❈۲۲❈
در پیکر پژمرده تو
گفتار نغزش نور و نیروست
در هستی سردرگریبان برده تو!
برخیز! در دامان فردوسی بیاویز
❈۲۳❈
گام نخستین است و گام آخرین است
راهی که از چاهت برون آرد همین است.
کامنت ها