فریدون مشیری:گم کرده راه در تنگة غروب
❈۱❈
گم کرده راه
در تنگة غروب
از پا درآمدیم
از دست داده همرهی کاروان صبح!
❈۲❈
شب همچو کوه بر سر ما ریخت
آواری از سیاهی اندوه
ما سر به زیر بال کشیدیم
❈۳❈
تاکی، کجا، دوباره برآید نشان صبح
پاسی ز شب نرفته هیولای تیرگی
نطع گران گشود
❈۴❈
تیغ گران کشید
تا چشم باز کردیم
خون روی نطع او به تلاطم رسیده بود.
❈۵❈
گهگاه، آه، انگار
چشم ستارهای
از دوردستها
پیغام میفرستاد
❈۶❈
خواهید اگر ز مسلخ شب جان بدر برید
خواهید اگر دوباره به خورشید بنگرید
از خواب بگذرید
❈۷❈
از خواب بگذرید
ای عاشقان صبح!
هر چند عمر شوم تو ای نابکار شب
❈۸❈
بر ما گذشت تلختر از صد هزار شب
من، با یقین روشن،
بیدار، پایدار
تا بانگ احتضار تو هستم در انتظار
❈۹❈
آغوش باز کرده سوی آسمان صبح.
کامنت ها