فریدون مشیری:تو نیستی که ببینی چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است!
❈۱❈
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است!
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست!
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است!
❈۲❈
*
هنوزپنجره باز است.
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری.
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
❈۳❈
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند.
*
تمام گنجشکان
❈۴❈
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند؛
ترا به نام صدا می کنند!
هنوز نقش ترا از فرازِ گنبدِ کاج
❈۵❈
کنار باغچه،
زیر درخت ها،
لب حوض
درونِ آینهء پاک آب می نگرند
❈۶❈
*
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنینِ شعرِ تو مگاه تو درترانهء من.
تو نیستی که بیبنی، چگونه می گردد
❈۷❈
نسیم روح تو در باغِ بی جوانه من.
*
چه نیمه شب ها، کز پاره های ابر سپید
به روی لوح سپهر
❈۸❈
تو را، چنانکه دلم خواسته است، ساخته ام!
چه نیمه شب ها ــ وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
به چشم همزدنی
❈۹❈
میان آن همه صورت ترا شناخته ام!
*
به خواب می ماند،
تنها، به خواب می ماند
❈۱۰❈
چراغ، آینه، دیوار بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می گویم
❈۱۱❈
تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار
جواب می شنوم.
*
تو نیستی که ببینی، چگونه، دور از تو
❈۱۲❈
به روی هرچه دیرن خانه ست
غبار سربیِ اندوه، بال گسترده است
تو نیستی که ببینی، دل رمیدهء من
به جز تو، یاد همه چیز را رهاکرده است.
❈۱۳❈
غروب هایغریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین،
ستاره بیمار است
❈۱۴❈
دو چشم خستهء من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جانِ همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی!
کامنت ها