فریدون مشیری:در بستر نوازش یک ساحل غریب ــ زیر حباب سبز صنوبرها ــ
❈۱❈
در بستر نوازش یک ساحل غریب
ــ زیر حباب سبز صنوبرها ــ
همراه با ترنم خواب آور نسیم
از بوسه ای پر عطش آب و آفتاب،
❈۲❈
در لحظه ای که، شاید
یک مستی مقدس
یک جذبه،
یک خلوص
❈۳❈
خورشید و خاک و آب و نسیم و درخت را
در بر گرفته بود؛
موجود ناشناخته ای، درضمیر آب
یا روی دامن خزه ای، در لعاب برگ
❈۴❈
یا در شکاف سنگی،
در عمق چشمه ای،
از عالمی که هیچ نشان در جهان نداشت،
پا در جهان گذاشت.
❈۵❈
فرزندِ آفتاب و زمین و نسیم و آب
یک ذرّه بود، ــ اما ــ
جان بود، نبض بود. نفس بود.
❈۶❈
قلبش به خون سبز طبیعت نمی تپید
نبضش به خون سرخ تر از لاله می جهید
*
فرزند آفتاب و زمین و نسیم و آب
❈۷❈
در قرن های دور
افراشت روی خاک لووای حیات را
تا قرنهای بعد
آرد به زیرپَر، همه کائنات را!
❈۸❈
*
آن مستی مقدس
آن لحظه های پر شده از جذبه های پاک
آن اوج آن خلوص
❈۹❈
هنگام آفرینش یک شعر،
در من هزار مرتبه تکرار می شود.
ذرات جان من
در بسترِ تخیلِ تا افق
❈۱۰❈
ــ آن سوی کائنات ــ
زیر حباب روشن احساس
از جام ناشناخته ای مست می شوند.
دست خیال من
❈۱۱❈
انبوه واژه های شناور را
در بیکرانه ها
پیوند می دهد.
آنگاه، شعر من
❈۱۲❈
از مشرق محبت،
چون تاج آفتاب پدیدار می شود.
*
این است شعر من
❈۱۳❈
با خون تابناک تر از صبح
با تار و پود پاکتر از آب!
*
این است کودک من و، هرگز نگویمش
❈۱۴❈
در قرنهای بعد،چنین و چنان شود،
باشد، طنین تپش های جان او
با جان دردمندی،
همداستان شود.
کامنت ها