فریدون مشیری: سحر که نسترن سرخ باغ همسایه فرستد از لب ایوان به آفتاب درود
❈۱❈
سحر که نسترن سرخ باغ همسایه
فرستد از لب ایوان به آفتاب درود
و اوج سبز درختان به کوچه می ریزد
و خانه از نفس گرم یاس لبریز است
❈۲❈
باز سرودن یک شعر تازه می آیم
که ذره ذره وجودم
در آن ترانه تلخ
به های های غریبانه اشک ریخته اند
❈۳❈
کنار نسترن سرخ باغ همسایه
من از ستاره شفاف صبح می پرسم
تو شعر میدانی؟!
ستاره جای جواب
❈۴❈
به بی تفاوتی آفتاب می نگرد
تو هیچ می بینی
ــ دوباره می پرسم ــ
ستاره اما
❈۵❈
از دشت بی کرانه صبح
به من چو گمشده ای در سراب می نگرد
نگاه کن
مرا مصاحب گنجشک های شاد مبین
❈۶❈
مرا معاشر گلبرگ های یاس مدان
که من تمامی شب
در آن کرانه دور میان جنگل آتش
میان چشمه خون
❈۷❈
به زیر بال هیولای مرگ زیسته ام
و تا سپیده صبح
به سرنوشت سیاه بشر
گریسته ام
❈۸❈
تو هیچ می گریی ؟
باز از ستاره می پرسم
ستاره اما با دیدگان اشک آلود
به پرسشی که ندارد جواب می نگرد
❈۹❈
بگو
صدای من به کسی می رسد در آن سوی شب
بگو که نبض کسی می زند در آن بالا
ستاره می لرزد
❈۱۰❈
بگو
مگر تو بگویی
در این رواق ملال
کسی
❈۱۱❈
چون من به نماز شکایت ایستاده است
ستاره می سوزد
ستاره می میرد
و من تکیده و غمگین به راه می افتم
❈۱۲❈
آفتاب همان گونه سرکش و مغرور
به انهدام خراب می نگرد
کامنت ها