فریدون مشیری:می وزد باد سردی از توچال در سکوتی عمیق و رویاخیز
❈۱❈
می وزد باد سردی از توچال
در سکوتی عمیق و رویاخیز
برف و مهتاب و کوهسار بلند
جلوهها می کند خیالانگیز
❈۲❈
خاصه بر عاشقی که در دلِ خویش
دارد از عشق خاطرات عزیز
داند آن کس که درد من دارد.
خورده در جام شب شراب نشاط
❈۳❈
ساقی آسمان مینایی
شهر، آرام. خانهها خاموش
جلوهگاه سکوت و زیبایی
نیمهشب زیر این سپهر کبود
❈۴❈
من و آغوشِ بازِ تنهایی
در اتاقی چراغ میسوزد.
ماه مانند دختری عاشق
سر به دامان آسمان دارد.
❈۵❈
چشم او گرم گوهرافشانی ست
در دل شب ستاره می بارد
گوییا درد دوری از خورشید
ماه را نیمهشب می آزارد.
❈۶❈
آه، او هم چون من گرفتار است!
آفرید این جهان به خاطر عشق
آنکه ایجاد کرد هستی را.
تا مگر آدمی زند بر آب
❈۷❈
رقمِ نقشِ خودپرستی را.
عشق، آتش به کائنات افکند
تا نشان داد چیرهدستی را
با دل شاعری چهها که نکرد!
❈۸❈
در اتاقی چراغ می سوزد
کنج فقری ز محنت آکنده.
شاعری غرق بحر اندیشه
کاغذ و دفتری پراکنده.
❈۹❈
رفته روحش به عالمِ ملکوت
دل از این تیره خاکدان کنده.
خلوتِ عشق عالمی دارد.
نقش روی پریرخی زیبا
❈۱۰❈
نقشبندان صفحه دل اوست.
پرتوی از تبسمی مرموز
روشنی بخش و شمع محفل اوست
دیدگانی میان هالهٔ نور
❈۱۱❈
همهجا، هر زمان مقابل اوست.
هر طرف روی دوست جلوهگر است
شاعر رنجیده در دلِ شب
پنجه در پنجهٔ غم افکنده،
❈۱۲❈
گوییا عشق بر تنی تنها
محنت و رنج عالم افکنده.
دل به دریای حسرت افتاده
جان به گرداب ماتم افکنده.
❈۱۳❈
در تب اشتیاق میسوزد.
سوخته پای تا به سر چون شمع
میچکد اشک غم به دامانش
میگذارد ز درد ناکامی
❈۱۴❈
درد عشقی که نیست درمانش
دختر شعر با جمال و جلال
میکند جلوه در شبستانش
در کَفَش جامی از شراب سخن.
❈۱۵❈
دامن دوست چون به دست آمد،
دل به صد شوق راز میگوید
گاه سرمست از شرابِ امید
نغمهای دلنواز میگوید
❈۱۶❈
گاه از رنجهای تلخ و فراق
قصهای جانگداز میگوید.
تا دلی هست، های و هویی هست
میوزد باد سردی از توچال
❈۱۷❈
میخرامد به سوی مغرب ماه
شاعری در سکوت و خلوت شب
کاغذی بیشمار کرده سیاه.
به نگاه پریرخی زیبا
❈۱۸❈
میکند همچنان نگاه، نگاه
آه، این روشنی سپیدهدم است!
کامنت ها