فریدون مشیری:دور از نشاط هستی و غوغای زندگی، دل با سکوت و خلوت غم خو گرفته بود آمد، سکوت سرد و گرانب...
دور از نشاط هستی و غوغای زندگی، دل با سکوت و خلوت غم خو گرفته بود
آمد، سکوت سرد و گرانبار را شکست، آمد، صفای خلوت اندوه را ربود.
آمد، سکوت سرد و گرانبار را شکست، آمد، صفای خلوت اندوه را ربود.
آمد به این امید که در گور سردِ دل، شاید ز عشق رفته بیابد نشانه ای
او بود و آن نگاه پر از شوق و اشتیاق، من بودم و سکوت و غمِ جاودانه ای
او بود و آن نگاه پر از شوق و اشتیاق، من بودم و سکوت و غمِ جاودانه ای
آمد مگر که باز در این ظلمت ملال، روشن کند به نور محبت چراغ من.
باشد که من دوباره بگیرم سراغ شعر، زان بیشتر که مرگ بگیرد سراغ من.
باشد که من دوباره بگیرم سراغ شعر، زان بیشتر که مرگ بگیرد سراغ من.
گفتم مگر صفای نخستین نگاه را، در دیدگان غمزده اش جستجو کنم
وین نیمه جان سوخته از اشتیاق را، خاکستر از حرارتِ آغوش او کنم
وین نیمه جان سوخته از اشتیاق را، خاکستر از حرارتِ آغوش او کنم
چشمان من به دیده او خیره مانده بود، رخشید یاد عشق کهن در نگاه ما.
آهی از آن صفای خدایی زبان دل، اشکی از آن نگاه نخستین گواه ما.
آهی از آن صفای خدایی زبان دل، اشکی از آن نگاه نخستین گواه ما.
ناگاه عشق مرده سر از سینه برکشید، آویخت همچو طفل یتیمی به دامنم!
آنگاه سر به دامن آن گذاشت، آهی کشید از سر حسرت که : این منم!
آنگاه سر به دامن آن گذاشت، آهی کشید از سر حسرت که : این منم!
باز آن لهیب شوق و همان شور و التهاب، باز آن سرود مهر و محبت ولی چه سود
ما هر کدام رفته به دنبال سرنوشت؛ من دیگر آن نبوده ام و «او» دیگر او نبود
ما هر کدام رفته به دنبال سرنوشت؛ من دیگر آن نبوده ام و «او» دیگر او نبود
کامنت ها