فریدون مشیری:گرمی آتش خورشید فسرد، مهرگان زد به جهان رنگ دگر پنجهٔ خسته این چنگی پیر، ره دیگر زد و آ...
گرمی آتش خورشید فسرد، مهرگان زد به جهان رنگ دگر
پنجهٔ خسته این چنگی پیر، ره دیگر زد و آهنگ دگر
پنجهٔ خسته این چنگی پیر، ره دیگر زد و آهنگ دگر
زندگی مرده به بیراه زمان، کرده افسانهٔ هستی کوتاه
جز به افسوس نمی خندد مهر، جز به اندوه نمی تابد ماه
جز به افسوس نمی خندد مهر، جز به اندوه نمی تابد ماه
باز در دیدهٔ غمگین سحر، روح بیمار طبیعت پیداست
باز در سردی لبخند غروب، رازها خفته ز ناکامی هاست
باز در سردی لبخند غروب، رازها خفته ز ناکامی هاست
شاخهها مضطرب از جنبش باد، در هم آویخته می پرهیزند
برگها سوخته از بوسهٔ مرگ، تکتک از شاخه فرو میریزند
برگها سوخته از بوسهٔ مرگ، تکتک از شاخه فرو میریزند
میکند باد خزانی خاموش، شعلهٔ سرکش تابستان را
دست مرگ است و ز پا ننشیند، تا به یغما نبرد بُستان را
دست مرگ است و ز پا ننشیند، تا به یغما نبرد بُستان را
دلم از نام خزان می لرزد، زان که من زادهٔ تابستانم
شعر من آتش پنهان من است، روز و شب شعله کشد در جانم
شعر من آتش پنهان من است، روز و شب شعله کشد در جانم
می رسد سردی پاییز حیات، تاب این سیل بلاخیزم نیست
غنچهام نشکفته به کام، طاقت سیلی پاییزم نیست
غنچهام نشکفته به کام، طاقت سیلی پاییزم نیست
کامنت ها