فریدون مشیری:در خانهٔ خود نشسته ام ناگاه؛ مرگ آید و گویدم ز جا برخیز! این جامهٔ عاریت به دور افکن؛...
در خانهٔ خود نشسته ام ناگاه؛ مرگ آید و گویدم ز جا برخیز!
این جامهٔ عاریت به دور افکن؛ وین بادهٔ جانگزا به کامت ریز
این جامهٔ عاریت به دور افکن؛ وین بادهٔ جانگزا به کامت ریز
خواهم که مگر ز مرگ بگریزم، می خندد و می کشد در آغوشم
پیمانه ز دست مرگ می گیرم، می لرزم و با هراس می نوشم
پیمانه ز دست مرگ می گیرم، می لرزم و با هراس می نوشم
آن دور در آن دیار هولانگیز؛ بی روح فسرده خفته در گورم
لب بر لب من نهاده کژدمها، بازیچهٔ مار و طعمهٔ مورم
لب بر لب من نهاده کژدمها، بازیچهٔ مار و طعمهٔ مورم
در ظلمت نیمه شب که تنها مرگ، بنشسته به روی دخمهها بیدار
واماندهٔ مار و مور و کژدم را، می کاود و زوزه می کشد کفتار
واماندهٔ مار و مور و کژدم را، می کاود و زوزه می کشد کفتار
روزی دو به روی لاشه غوغایی است، آنگاه سکوت می کند غوغا
روید ز نسیم مرگ خاری چند، پوشد رخ آن مغاک وحشتزا
روید ز نسیم مرگ خاری چند، پوشد رخ آن مغاک وحشتزا
سالی نگذشته استخوان من، در دامن گور، خاک خواهد شد
وز خاطر روزگار بیانجام، این قصه دردناک خواهد شد
وز خاطر روزگار بیانجام، این قصه دردناک خواهد شد
ای رهگذران وادی هستی! از وحشت مرگ می زنم فریاد
بر سینهٔ سرد گور باید خفت، هر لحظه به مار بوسه باید داد
بر سینهٔ سرد گور باید خفت، هر لحظه به مار بوسه باید داد
ای وای چه سرنوشت جانسوزی! اینست حدیث تلخ ما، این است
ده روزهٔ عمر با همه تلخی؛ انصاف اگر دهیم، شیرین است
ده روزهٔ عمر با همه تلخی؛ انصاف اگر دهیم، شیرین است
از گور چگونه رو نگردانم؟! من عاشق آفتاب تابانم
من روزی اگر به مرگ رو کردم، از کردهٔ خویشتن پشیمانم
من روزی اگر به مرگ رو کردم، از کردهٔ خویشتن پشیمانم
من تشنهٔ این هوای جانبخشم، دیوانهٔ این بهار و پاییزم
تا مرگ نیامدست برخیزم، در دامن زندگی بیاویزم
تا مرگ نیامدست برخیزم، در دامن زندگی بیاویزم
کامنت ها