فریدون مشیری:جان میدهم به گوشة زندان سرنوشت، سر رابه تازیانة او خم نمی کنم افسوس بر دو روزة هستی ن...
جان میدهم به گوشة زندان سرنوشت، سر رابه تازیانة او خم نمی کنم
افسوس بر دو روزة هستی نمیخورم، زاری براین سراچة ماتم نمی کنم
افسوس بر دو روزة هستی نمیخورم، زاری براین سراچة ماتم نمی کنم
با تازیانههای گرانبار جانگداز؛ پندارد آن، که روحم را رام کرده است
جان سختیم نگر،که فریبم نداده است، این بندگی، که زندگی اش نام کرده است
جان سختیم نگر،که فریبم نداده است، این بندگی، که زندگی اش نام کرده است
بیمی به دل ز مرگ ندارم که زندگی، جز زهرغم نریخت شرابی به جام من
گر من به تنگنای ملالآور حیات؛ آسوده یک نفس زده باشم حرام من!
گر من به تنگنای ملالآور حیات؛ آسوده یک نفس زده باشم حرام من!
تادل به زندگی نسپارم،به صد فریب؛ میپوشم از کرشمة هستی نگاه را
هرصبح و شام چهره نهان می کنم به اشک، تا ننگرم تبسم خورشید و ماه را
هرصبح و شام چهره نهان می کنم به اشک، تا ننگرم تبسم خورشید و ماه را
ای سرنوشت، از تو کجا می توان گریخت؟من راه آشیان خود از یاد بُردهام
یک دم مرا به گوشة راحت رها مکن، با من تلاش کن که بدانم نَمُردهام!
یک دم مرا به گوشة راحت رها مکن، با من تلاش کن که بدانم نَمُردهام!
ای سرنوشت، مَردِ نبردت منم بیا، زخمی دگر بزن که نیفتادهام هنوز
شادم از این شکنجه، خدا را، مکن دریغ، روحم را در آتش بیداد خود بسوز!
شادم از این شکنجه، خدا را، مکن دریغ، روحم را در آتش بیداد خود بسوز!
ای سرنوشت! هستی من در نبرد توست؛ بر من ببخش زندگی جاودانه را!
منشین که دست مرگ ز بندم رها کند، محکم بزن به شانة من تازیانه را!
منشین که دست مرگ ز بندم رها کند، محکم بزن به شانة من تازیانه را!
کامنت ها