فریدون مشیری:دیگر به روزگار نمی بینم، آن عشق ها که تاب و توان سوزد، در سینه ها ز عشق نمی جوشد، آ...
دیگر به روزگار نمی بینم، آن عشق ها که تاب و توان سوزد،
در سینه ها ز عشق نمی جوشد، آن شعلهها که خرمن جان سوزد،
در سینه ها ز عشق نمی جوشد، آن شعلهها که خرمن جان سوزد،
آن رنج ها که درد بر انگیزد، وان دردها که روح گدازد نیست
آن شوق و اضطراب که شاعر را، چنگی به تار جان بنوازد نیست
آن شوق و اضطراب که شاعر را، چنگی به تار جان بنوازد نیست
در سینه، دل، چو برگ خزان دیده، بی عشق مانده سر به گریبان است،
از بوسه ی نسیم نمی لرزد؛ این برگِ خشک، تشنه طوفان است!
از بوسه ی نسیم نمی لرزد؛ این برگِ خشک، تشنه طوفان است!
طوفان عشق نیست که دلها را، در تنگنای سینه بلرزاند؛
تا بر شراره های روان سوزش، شاعر سرشک شوق بیافشاند.
تا بر شراره های روان سوزش، شاعر سرشک شوق بیافشاند.
عشقی نه تا به سر فکند شوری رنجی نه تا به دل شکند خاری
داغی نه تا به دفتر دانایی؛ آتش زنم ز گرمی گفتاری!
داغی نه تا به دفتر دانایی؛ آتش زنم ز گرمی گفتاری!
من شمع دلفروز سخن بودم؛ اکنون زبان بُریده و خاموشم
ترسم که شعر نیز کند آخر، مانند روزگار، فراموشم...
ترسم که شعر نیز کند آخر، مانند روزگار، فراموشم...
کامنت ها