فریدون مشیری:باور نداشتم که در آن تنگنای غم، رحم آورد به زاری و عجز و نیاز من ناگاه، چون فرشته رحمت...
باور نداشتم که در آن تنگنای غم، رحم آورد به زاری و عجز و نیاز من
ناگاه، چون فرشته رحمت فرا رسد، در رنج چاره سوز، شود چاره ساز من
ناگاه، چون فرشته رحمت فرا رسد، در رنج چاره سوز، شود چاره ساز من
او بود و عشق بود و صفا بود و آرزو، می ریخت گویی از در و دیوار بوی عشق
حرف وفا به دیده و صد راز در نگاه؛ شیرین بود ز راه نظر گفتوگوی عشق
حرف وفا به دیده و صد راز در نگاه؛ شیرین بود ز راه نظر گفتوگوی عشق
در چشم دلفریبش، غوغای شوق بود، غوغای شوق بود و جوانی و آرزو
رویای زندگانی جاوید، جلوه داشت، در پرتو تبسم آن ماه لالهرو
رویای زندگانی جاوید، جلوه داشت، در پرتو تبسم آن ماه لالهرو
پیشانیاش: سپیدهٔ صبح امید بود، زیباتر از سپیده و روشنتر از امید!
سر تا قدم طراوت و زیبایی و نشاط، دست طلب به دامن وصلش نمی رسید
سر تا قدم طراوت و زیبایی و نشاط، دست طلب به دامن وصلش نمی رسید
آنجا که اشتیاق شرر زد به تار و پود، آنجا که دل کشید، به صد التهاب، آه
آنجا که لب نداشت توانایی سخن، آنجا که سوخت تاب و شکیبایی نگاه
آنجا که لب نداشت توانایی سخن، آنجا که سوخت تاب و شکیبایی نگاه
آغوش باز کردم و در بر گرفتمش، با خرمنی شکوفه تر روبهرو شدم
دلها صدای نالهٔ هم را شناختند، او محو عشق من شد و من محو او شدم
دلها صدای نالهٔ هم را شناختند، او محو عشق من شد و من محو او شدم
گلبرگ گونههای دل افروز او ز شرم، چون گونههای لاله تبدار مینمود
سر میکشید شعلهٔ آه من از نگاه، گویی میان سینه، دل آتش گرفته بود
سر میکشید شعلهٔ آه من از نگاه، گویی میان سینه، دل آتش گرفته بود
او بود و عشق بود و صفا بود و آرزو، لبخند شوق بود و تمنای بوسه بود
بی تاب و بیقرار، نگاه گریز پا، هر لحظه سوی لعل لبش بال می گشود
بی تاب و بیقرار، نگاه گریز پا، هر لحظه سوی لعل لبش بال می گشود
چون شبنمی که لغزد بر چهر یاسمن، لغزید روی گونهٔ او اشک شرم او
دستم به گرد گردن آن ماه حلقه شد، آمیخت آه من به نفسهای گرم او!
دستم به گرد گردن آن ماه حلقه شد، آمیخت آه من به نفسهای گرم او!
دلها تپید و راه نظر بست اشک شوق، بر جان بی شکیب، شرار تب اوفتاد
آغوش تنگتر شد و بازو فشردهتر، لرزید سینهای و لبی بر لب اوفتاد!
آغوش تنگتر شد و بازو فشردهتر، لرزید سینهای و لبی بر لب اوفتاد!
کامنت ها