فریدون مشیری:کاروان رفته بود و دیدهٔ من، همچنان خیره مانده بود به راه خنده می زد به درد و رنجم اشک،...
کاروان رفته بود و دیدهٔ من، همچنان خیره مانده بود به راه
خنده می زد به درد و رنجم اشک، شعله میزد به تار و پودم آه!
خنده می زد به درد و رنجم اشک، شعله میزد به تار و پودم آه!
رفته بودی و رفته بود از دست، عشق و امید زندگانی من
رفته بودی و مانده بود به جا، شمع افسردهٔ جوانی من
رفته بودی و مانده بود به جا، شمع افسردهٔ جوانی من
شعلهٔ سینه سوز تنهایی، باز چنگال جانخراش گشود!
دل من در لهیب این آتش، تا رمق داشت دست و پا زده بود
دل من در لهیب این آتش، تا رمق داشت دست و پا زده بود
❈۱❈
چه وداعی! چه سفر کردن غم انگیزی
نه فشار لبی، نه آغوشی ،نه کلام محبت آمیزی
گر در آنجا نمی شدم مدهوش، دامنت را رها نمی کردم
وه چه خوش بود کاندر آن حالت، تا ابد چشم وا نمی کردم
وه چه خوش بود کاندر آن حالت، تا ابد چشم وا نمی کردم
چون به هوش آمدم، نبود کسی، هستیام سوخت اندر آن تب و تاب
هر طرف جلوه کرد در نظرم؛ برگ ریزان باغ عشق و شباب
هر طرف جلوه کرد در نظرم؛ برگ ریزان باغ عشق و شباب
وای بر من، نداد گریه مجال، که زنم بوسهای به رخسارت
چه بگویم، فشار غم نگذاشت، که بگویم: خدا نگهدارت!
چه بگویم، فشار غم نگذاشت، که بگویم: خدا نگهدارت!
کاروان رفته بود و پیکر من، در سکوتی سیاه می لرزید
روح من تازیانه های میخورد، به گناهی که: عشق میورزید!
روح من تازیانه های میخورد، به گناهی که: عشق میورزید!
او سفر کرد و کس نمی داند، من در این خاکدان چرا ماندم؟
آتشی بعد کاروان ماند، من همان آتشم که جا ماندم
آتشی بعد کاروان ماند، من همان آتشم که جا ماندم
کامنت ها