فریدون مشیری:مرا می خواستی، تا شاعری را، ببینی روز و شب دیوانهٔ خویش مرا می خواستی، تا در همه شهر،...
مرا می خواستی، تا شاعری را، ببینی روز و شب دیوانهٔ خویش
مرا می خواستی، تا در همه شهر، ز هر کس بشنوی افسانهٔ خویش
مرا می خواستی، تا در همه شهر، ز هر کس بشنوی افسانهٔ خویش
مرا می خواستی، تا از دل من، برانگیزی نوای بی نوایی
به افسونها دهی هر دم فریبم، به دل سختی کنی بر من خدایی!
به افسونها دهی هر دم فریبم، به دل سختی کنی بر من خدایی!
مرا می خواستی، تا در غزلها، تو را «زیباتر از مهتاب» گویم
تنت را در میان چشمهٔ نور، شبانگاهان مهتابی بشویم
تنت را در میان چشمهٔ نور، شبانگاهان مهتابی بشویم
مرا می خواستی، تا پیش مردم، تو را الهامبخش خویش خوانم
به بال نغمههای آسمانی، به بام آسمانهایت نشانم
به بال نغمههای آسمانی، به بام آسمانهایت نشانم
مرا می خواستی امّا چه حاصل؟، برایت هر چه کردم، باز کم بود
مرا روزی رها کردی در این شهر، که این یک قطره دل، دریای غم بود
مرا روزی رها کردی در این شهر، که این یک قطره دل، دریای غم بود
تو را می خواستم، تا در جوانی، نمیرم از غم بی همزبانی!
غم بی همزبانی سوخت جانم، چه میخواهم دگر زین زندگانی؟
غم بی همزبانی سوخت جانم، چه میخواهم دگر زین زندگانی؟
کامنت ها