فروغ فرخزاد:نه امیدی که بر آن خوش کنم دل نه پیغامی نه پیک آشنایی
❈۱❈
نه امیدی که بر آن خوش کنم دل
نه پیغامی نه پیک آشنایی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدایی
❈۲❈
ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
سحر گاهی زنی دامن کشان رفت
❈۳❈
پریشان مرغ ره گم کرده ای بود
که زار و خسته سوی آشیان رفت
❈۴❈
کجا کس در قفایش اشک غم ریخت
کجا کس با زبانش آشنا بود
ندانستند این بیگانه مردم
که بانگ او طنین ناله ها بود
❈۵❈
به چشمی خیره شد شاید بیابد
نهانگاه امید و آرزو را
❈۶❈
دریغا ، آن دو چشم آتش افروز
به دامان گناه افکند او را
❈۷❈
به او جز از هوس چیزی نگفتند
در او جز جلوهٔ ظاهر ندیدند
به هرجا رفت در گوشش سرودند
که زن را بهر عشرت آفریدند
❈۸❈
شبی در دامنی افتاد و نالید
مرو ! بگذار در این واپسین دم
❈۹❈
ز دیدارت دلم سیراب گردد
شبح پنهان شد و در خورد بر هم
❈۱۰❈
چرا امید بر عشقی عبث بست ؟
چرا در بستر آغوش او خفت ؟
چرا راز دل دیوانه اش را
به گوش عاشقی بیگانه خو گفت ؟
❈۱۱❈
چرا؟...او شبنم پاکیزه ای بود
که در دام ِگل خورشید افتاد
❈۱۲❈
سحرگاهی چو خورشیدش بر آمد
به کام تشنه اش لغزید و جان داد
❈۱۳❈
به جامی بادهٔ شور افکنی بود
که در عشق لبانی تشنه می سوخت
چو می آمد ز ره پیمانه نوشی
به قلب جام از شادی می افروخت
❈۱۴❈
شبی نا گه سر آمد انتظارش
لبش در کام سوزانی هوس ریخت
❈۱۵❈
چرا آن مرد بر جانش غضب کرد ؟
چرا بر ذره های جامش آویخت ؟
❈۱۶❈
کنون ، این او و این خاموشی سرد
نه پیغامی ، نه پیک آشنایی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدایی
کامنت ها