فروغ فرخزاد:یاد بگذشته به دل ماند و دریغ نیست یاری که مرا یاد کند
❈۱❈
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند
❈۲❈
خود ندانم چه خطایی کردم
که ز من رشته الفت بگسست
❈۳❈
در دلش جایی اگر بود مرا
پس چرا دیده ز دیدارم بست
❈۴❈
هر کجا می نگرم ، باز هم اوست
که به چشمان ترم خیره شده
درد عشقست که با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چیره شده
❈۵❈
گفتم از دیده چو دورش سازم
بی گمان زودتر از دل برود
❈۶❈
مرگ باید که مرا دریابد
ورنه دردیست که مشکل برود
❈۷❈
تا لبی بر لب من می لغزد
می کشم آه که کاش این او بود
کاش این لب که مرا می بوسد
لب سوزندهٔ آن بدخو بود
❈۸❈
می کشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود که چه شد آغوشش
❈۹❈
چه شد آن آتش سوزنده که بود
شعله ور در نفس خاموشش
❈۱۰❈
شعر گفتم که ز دل بر دارم
بار سنگین غم عشقش را
شعر ، خود جلوه ای از رویش شد
با که گویم ستم عشقش را
❈۱۱❈
مادر ، این شانه ز مویم بردار
سرمه را پاک کن از چشمانم
❈۱۲❈
بکن این پیرهنم را از تن
زندگی نیست بجز زندانم
❈۱۳❈
تا دو چشمش به رخم حیران نیست
به چکار آیدم این زیبایی
بشکن این آینه را ای مادر
حاصلم چیست ز خودآرایی
❈۱۴❈
در ببندید و بگویید که من
جز از او همه کس بگسستم
❈۱۵❈
کس اگر گفت چرا ؟ باکم نیست
فاش گویید که عاشق هستم
❈۱۶❈
قاصدی آمد اگر از ره دور
زود پرسید که پیغام از کیست
گر از او نیست ، بگویید آن زن
دیر گاهیست ، در این منزل نیست
کامنت ها