فروغ فرخزاد:آرزویی است مرا در دل که روان سوزد و جان کاهد
❈۱❈
آرزویی است مرا در دل
که روان سوزد و جان کاهد
هر دم آن مرد هوسران را
با غم و اشک و فغان خواهد
❈۲❈
به خدا در دل و جانم نیست
هیچ جز حسرت دیدارش
❈۳❈
سوختم از غم و کی باشد
غم من مایهٔ آزارش
❈۴❈
شب در اعماق سیاهی ها
مَه چو در هالهٔ راز آید
نگران دیده به ره دارم
شاید آن گمشده باز آید
❈۵❈
سایه ای تا که به در افتد
من هراسان بدوم بر در
❈۶❈
چون شتابان گذرد سایه
خیره گردم به در دیگر
❈۷❈
همه شب در دل این بستر
جانم آن گمشده را جوید
زین همه کوشش بی حاصل
عقل سرگشته به من گوید
❈۸❈
زن بدبخت دل افسرده
ببر از یاد دمی او را
❈۹❈
این خطا بود که ره دادی
به دل آن عاشق بد خو را
❈۱۰❈
آن کسی را که تو می جویی
کی خیال تو به سر دارد
بس کن این ناله و زاری را
بس کن او یار دگر دارد
❈۱۱❈
لیکن این قصه که میگوید
کی به نرمی رََوَدم در گوش
❈۱۲❈
نشود هیچ ز افسونش
آتش حسرت من خاموش
❈۱۳❈
می روم تا که عیان سازم
راز این خواهش سوزان را
نتوانم که بَرَم از یاد
هرگز آن مرد هوسران را
❈۱۴❈
شمع ، ای شمع چه می خندی ؟
به شب تیرهٔ خاموشم
❈۱۵❈
به خدا مُردم از این حسرت
که چرا نیست در آغوشم
کامنت ها