فروغ فرخزاد:هیچ جز حسرت نباشد کار من بخت بد ، بیگانه ای شد یار من
❈۱❈
هیچ جز حسرت نباشد کار من
بخت بد ، بیگانه ای شد یار من
بی گنه زنجیر بر پایم زدند
وای از این زندان محنت بار من
❈۲❈
وای از این چشمی که می کاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
❈۳❈
گوش بر در می نهد تا بشنود
شاید آن گمگشته آواز مرا
❈۴❈
گاه می پرسد که اندوهت ز چیست
فکرت آخر از چه رو آشفته است
بی سبب پنهان مکن این راز را
درد گنگی در نگاهت خفته است
❈۵❈
گاه می نالد به نزد دیگران
( کاو دگر آن دختر دیروز نیست )
❈۶❈
( آه ، آن خندان لب شاداب من )
( این زن افسردهٔ مرموز نیست )
❈۷❈
گاه می کوشد که با جادوی عشق
ره به قلبم برده افسونم کند
گاه می خواهد که با فریاد خشم
زین حصار راز بیرونم کند
❈۸❈
گاه می گوید که ، کو ، آخر چه شد
آن نگاه مست و افسونکار تو
❈۹❈
دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم
نیست پیدا بر لب تبدار تو
❈۱۰❈
من پریشان دیده می دوزم بر او
بی صدا نالم که ، اینست آنچه هست
خود نمیدانم که اندوهم ز چیست
زیر لب گویم ، چه خوش رفتم ز دست
❈۱۱❈
همزبانی نیست تا برگویمش
راز این اندوه وحشتبار خویش
❈۱۲❈
بی گمان هرگز کسی چون من نکرد
خویشتن را مایهٔ آزار خویش
❈۱۳❈
از منست این غم که بر جان منست
دیگر این خود کرده را تدبیر نیست
پای در زنجیر می نالم که هیچ
الفتم با حلقهٔ زنجیر نیست
❈۱۴❈
آه اینست آنچه می جستی به شوق
راز من ، راز زنی دیوانه خو
❈۱۵❈
راز موجودی که در فکرش نبود
ذره ای سودای نام و آبرو
❈۱۶❈
راز موجودی که دیگر هیچ نیست
جز وجودی نفرت آور بهر تو
آه ، اینست آنچه رنجم میدهد
ورنه ، کی ترسم ز خشم و قهر تو
کامنت ها