فروغ فرخزاد:دانم اکنون از آن خانهٔ دور شادی زندگی پر گرفته
❈۱❈
دانم اکنون از آن خانهٔ دور
شادی زندگی پر گرفته
دانم اکنون که طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته
❈۲❈
هر زمان می دود در خیالم
نقشی از بستری خالی و سرد
❈۳❈
نقش دستی که کاویده نومید
پیکری را در آن با غم و درد
❈۴❈
بینم آنجا کنار بخاری
سایهٔ قامتی سست و لرزان
سایهٔ بازوانی که گویی
زندگی را رها کرده آسان
❈۵❈
دورتر کودکی خفته غمگین
در بر دایهٔ خسته و پیر
❈۶❈
بر سر نقش گلهای قالی
سرنگون گشته فنجانی از شیر
❈۷❈
پنجره باز و در سایهٔ آن
رنگ گلها به زردی کشیده
پرده افتاده بر شانهٔ در
آب گلدان به آخر رسیده
❈۸❈
گربه با دیده ای سرد و بی نور
نرم و سنگین قدم می گذارد
❈۹❈
شمع در آخرین شعلهٔ خویش
ره به سوی عدم میسپارد
❈۱۰❈
دانم اکنون کز آن خانه دور
شادی زندگی پر گرفته
دانم اکنون که طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته
❈۱۱❈
لیک من خسته جان و پریشان
می سپارم ره آرزو را
❈۱۲❈
یار من شعر و دلدار من شعر
می روم تا بدست آرم او را
کامنت ها