فروغ فرخزاد:تو را می خواهم و دانم که هرگز به کام دل در آغوشت نگیرم
❈۱❈
تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس ، مرغی اسیرم
❈۲❈
ز پشت میله های سرد تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
❈۳❈
در این فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پر به سویت
❈۴❈
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خامُش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
❈۵❈
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
❈۶❈
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست
❈۷❈
ز پشت میله ها هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر می کنم آواز شادی
لبش با بوسه می آید به سویم
❈۸❈
اگر ای آسمان ، خواهم که یک روز
از این زندان خامُش پر بگیرم
❈۹❈
به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر ، که من مرغی اسیرم
❈۱۰❈
من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان می کنم کاشانه ای را
کامنت ها